چ
31 خردادسالروز شهادت « شهید مصطفی چمران »، گرامی باد.
مصطفي لبخند به لب داشت و من خيلي جا خوردم. فکر ميکردم کسي را که اسمش با جنگ گره خورده و همه از او ميترسند بايد آدم قسيالقلبي باشد. حتي از او ميترسيدم اما لبخند او و آرامشش مرا غافلگير کرد.
….مصطفی گفت: من فردا شهید می شوم. خیال کردم شوخی می کند.گفتم : مگر شهادت دست شماست ؟
گفت : نه .من از خدا خواستم و می دانم خدا به خواست من جواب می دهد؛ ولی من می خواهم شما رضایت بدهید.من فردا از اینجا می روم می خواهم با رضایت کامل تو باشد. و آخر رضایتم را گرفت.من نمی دانستم چه طور شد که رضایت دادم.صبح که مصطفی خواست برود، مثل همیشه لباس و اسلحه اش را آماده کردم و برای راه آب سرد به دستش دادم. مصطفی رفت ، من برگشتم داخل. …. مصطفی هرگز شوخی نمی کرد . یقین کردم که مصطفی امروز برور ، دیگر بر نمی گردد. دویدو کلت کوچکم را برداشتم . نیتم این بود که مصطفی را بزنم ، بزنم به پایش تا نرود. اما رفته بود و من نمی دانستم چکار کنم.نزدیک ظهر تلفن زنگ زد و گفتند دکتر زخمی شده …. بعد بچه ها آمدند تا ما را به بیمارستان ببرند. من بیمارستان را می شناختم . آنجا کار می کردم .وارد حیاط که شدیم من به طرف سرد خانه رفتم . می دانستم مصطفی شهید شده و یادم هست آن لحظه که جسدش را دیدم گفتم :« اللهم تقبل منا هذا القربان ». وقتی دیدم در سرد خانه خوابیده و آرامش کامل داشت ، احساس کردم که پس از آن همه سختی دارد استراحت می کند.
شادی روح همه شهدا صلوات
تلخیص از کتاب : چمران به روایت همسر شهید ، ص 47